معنی دفتر شعر

حل جدول

ترکی به فارسی

دفتر

دفتر

لغت نامه دهخدا

دفتر

دفتر. [دَ ت َ] (اِ) نامه های فراهم آورده. (منتهی الارب). تعدادی از صحف و نامه ها که جمع شده باشد، و از آن جمله است دفاتر حساب و دفاترخراج. (از اقرب الموارد). عده ٔ اوراقی بهم پیوسته و در جلدی جای داده شده که در آن مطالب مختلف نظم و نثر یا محاسبات را نویسند. جزوه. کتابچه. (ناظم الاطباء).دستینه. (دهار). تفتر. (منتهی الارب). کراسه. (صحاح الفرس). اوراق سفید بهم شیرازه شده خاص نوشتن. مجموعه ٔ اوراق بین الدفتین. صاحب آنندراج گوید با لفظ ساختن و پرداختن و گرفتن و گشادن و نوشتن و شستن و پریشان شدن و بر هم خوردن و بر هم زدن و به سیلاب دادن و به آب افتادن و به جیب نهادن مستعمل است:
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
بیاورد قپّان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر بکار و قلم.
فردوسی.
ورشمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر نادیده شیرازه به بادی ابتر است.
جامی.
- دفتر شستن، کنایه از صرف نظر کردن از چیزی یا کاری، نظیر دست شستن از کاری است:
هر که سودانامه ٔ سعدی نوشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی.
سعدی.
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
براهی که پایان ندارد مپوی.
سعدی.
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
- بر سر دفتر بودن، برتر از دیگران بودن. در آغاز و عنوان و مقدم بودن:
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم.
ناصرخسرو.
ازیرا سر دفتریم ای پسر
که ما شیعت آل پیغمبریم.
ناصرخسرو.
- سردفتر، بالای دفتر. آنچه در دفتر بر فرازهمه ٔ مطالب نویسند:
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب.
خاقانی.
- || پیشوا. پیشرو:
سالار خیلخانه ٔ دین حاجب رسول
سردفتر خدای پرستان بی ریا.
سعدی.
|| کتابچه ٔ ثبت. (ناظم الاطباء). مجموعه ٔ حساب. (غیاث) (آنندراج). چون: دفتر خراج، دفتر ثبت مالیات و دفتر ثبت:
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
عدو حشویست بس بارز ز دفتر زود بیرون کن
که مجلس بی نوا خوشتر چو مطرب را شود دف تر.
بدر جاجرمی.
دستور چنان بود که در مقدمه ٔ قتل مبلغ پنج تومان التزام عارض،... و دیوان بیگی تعلیقه قلمی،... و بعد از آن حکم صادر،... و حکم مزبور در دفترها ثبت وبدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 13). تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه [مستوفی الممالک] از دفتر نویسند و به عمال هر ولایت دهند مستند خود ساخته از آن قرار... داد وستد نمایند. (تذکره الملوک ص 17). محاسبه ٔ کل رعایا و مؤدیان بعد از تشخیص تسعیر قوس هر سال... در دفترمفروغ و مفاصا حساب به مهر مستوفی به مؤدیان داده میشود. (تذکره الملوک ص 50). ارقام ملازمت و احکام تنخواه کل ملازمان، اعم از آنکه تنخواه از دفتر دیوان و خاصه و ارباب التحاویل نگذرد،.. به مهر مشارالیه [مستوفی الممالک] میرسد و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه است. (تذکره الملوک ص 17).
- امثال:
دفتر را گاو خورد، کنایه از آن است که حساب آخر شد. (برهان).
- دفتر ابلیس، تقویم برهمنان. (مجموعه ٔ مترادفات از هفت قلزم).
- دفتر ارسال مراسلات، نامه هایی که از اداره ها برای اشخاص متفرق فرستاده میشود در دفتری ثبت شده، هنگام تحویل آن نامه ها امضایی از گیرنده ٔ پاکت گرفته میشود. این دفتر را دفتر رسید نیز گویند. (از لغات فرهنگستان).
- دفتر اعمال، کتابچه ٔ تفتیش و زندگانی. (ناظم الاطباء).
- دفتر بازرگانی، دفتر تجارتی. رجوع به دفتر تجارتی شود.
- دفتر تجارتی، (اصطلاح اقتصاد و حقوق) دفتری که تاجر معاملات خود را در آن ثبت نماید و از روی آن سود یا زیان وی تعیین گردد. (از فرهنگ حقوقی). دفتر بازرگانی.
- دفتر توجیهات، در اصطلاح علم استیفاء، دفتری که جامع ابواب روزنامچه باشد، یعنی آنکه هر چه روزبروز در دفترروزنامچه ثبت کنند، ابواب و اسامی آن هر ماهی فروکشند، و حرف حرف اطلاق و دفعه دفعه بترتیب و ولای ایام وشهور در زیر ابواب و اسامی می نویسند. و چون محرر خواهد که آغاز این دفتر کند، اول صدر حساب بر یک ورق کشد، و بر هر ورقی صورت آن بنویسند و هر بابی کمتر ازآن بمد بر ورقی دیگر کشند، و هر نامی از هر بابی همچنان بر ورق دیگر کشند بمد کمتر از باب و حرف حرف و دفعه دفعه از روزهای دفتر روزنامچه اطلاق شده باشد برورق دیگر بنویسند تا آخر. اگر خواهد اسامی را بتاریخ یا سربالا تواند آوردن، و اعتبارات و ابطال و راجع چنانکه از روزنامچه معلوم شود تصحیح کند، و هر چه ازروزنامه بنقل رسد علامت نقل بر آن کشند. و صورت توجیهات این است: ذکر المعاملات الدیوانیه من المقررات و التحویلات و الاخراجات حسب مایتضمنه أوراق هذا الدفترنقلاً عما کتب فی الروزنامجه، و ذلک من استقبال تاریخ کذا، تحریراً بالامر العالی فی تاریخ کذا، و الحمد لولیه. (نفایس الفنون قسم 1 ص 103).
- دفتر ثبت املاک، (اصطلاح حقوق) دفتری است که در آن، موقعیت و وضع طبیعی و حقوقی املاک و نام صاحبان آنها ثبت می گردد. (از فرهنگ حقوقی) (از فرهنگ فارسی معین).
- دفتر ثبتی، دفتر ثبت:
برای شاعران در نفی و اثبات
بباید دفتری ثبتی چو قُضّات.
شفائی (از آنندراج).
- دفتر حال، دفتری که چگونگی و اوضاع و احوال شخص یا طبیعت در آن مندرج باشد و مایه ٔ عبرت بیننده گردد:
در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی.
حافظ.
- || دوسیه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دفتر حساب، دفتری که خاص محاسبه باشد. جریده. قِطّ. (از منتهی الارب).
- دفتر خرج، دفتر خرج مقرر دیوان، در اصطلاح علم استیفاء، دفتری است که تمامت اخراجات دیوان که بحکم مقرر شده باشد که هر سال در دیوان مجری است ثبت باشد مسمی و مفصل و آن اخراجات را اگر وجه معین شده باشد که سال بسال از کجا دهند در زیر هر خرجی مقرری وجه نویسند، و اگر چنانچه مقرر شده باشد که از دیوان هر سال وجه بدهند وجه در زیر ننویسند الا بوقت اطلاق. (از نفایس الفنون قسم 1 ص 104).
- دفتر خلاصه، در اصطلاح دوره ٔ صفویه، دفتری است که در آن خرج و دخل مملکت بطور کلی ثبت میشود. (سازمان اداری حکومت صفوی حاشیه ٔ ص 99 از کمپفر ص 89).
- دفتر خواسته، جزوه ٔ مربوط به اموال:
بیاورد پس دفتر خواسته
همان نسخه ٔ گنج آراسته.
فردوسی.
- دفتر دارائی، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید هر سال صورت جامعی از جمیع دارائی منقول و غیرمنقول و دیون و مطالبات خود را به ریز ترتیب داده در آن دفتر ثبت و امضاء کند. این دفتر وضع کلی تجارتخانه را نشان می دهدو خلاصه ٔ کلیه ٔ حسابهای دفتر کل به آن منتقل میشود. خلاصه ٔ دفتر دارائی، بیلان و ترازنامه ٔ سالیانه ٔ تجارتخانه است. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر رسید، دفتر ارسال مراسلات. رجوع به دفتر ارسال مراسلات شود.
- دفتر روزنامه، در اصطلاح علم استیفاء، آنرا دفتر تعلیق نیز خوانند، و آن عبارتست از دفتری که جمله ٔ مفردات اموال دیوان و اخراجات و سوانح احکام که واقع شود در آنجا روزبروز با ملاحظه ٔ ذکر ماه و سال ثبت کرده باشند. و در این دفتر حک نشاید. پس اگر سهوی افتد یا حوالتی و مقرریی باطل شود، رقم ترقین بر آن کشند بر وجهی که یاد کرده شد. و چون آغاز روزنامچه کند بر ورق اول: الروزنامجه المتخذه علی اسم اﷲ تعالی المشتمله علی ما یکتب فی الدیوان، استقبالها بتاریخ کذا، بکشندبمقدار مد حساب که ذکر رفت بعد از آن آن ورق را بیاض بگذارد، و بر سر ورق دیگر نویسند: الروزنامجه المشتمله ما یکتب فی الدیوان من استقبال تاریخ کذا الی هنا، و بعد از آن نام بکشد بمد کمتر از مد روزنامچه. و روز اول آن ماه را در آن ورق بکشند کمتر از مد ماه. و اگر آن دوم خالی نباشد از آنکه تتمه ٔ ورق روز اول باشد، یا خود ورق روز دوم بود، اگر همه ورق روز اول باشد، زیر شرح روزنامچه بر سر ورق نوشته باشد تتمه ٔ یوم کذا کوچک بر ورق میان ورق نویسند. و اگر آن ورق، ورق روز دوم ماه باشد زیر شرح روزنامچه نام ماه کوچک بر میان ورق نویسند و روز دوم را بمد و قدر اندازه ٔ روز اول بکشند. و اگر چنانچه بعضی از شهور و ایام خالی باشد و هیچ حوالتی نرفته و مقرری در آن نباشد، اسامی آن ماه یا روز را بباید کشیدن و در زیر آن بباید نوشتن خالیاً، تا بوقت تفحص گمان نیفتد که ورق آن ماه یا روز ضایع شده است و جهت احتیاط عدد اوراق آن ماه به رقم هندی بر بالای مد نام آن روز ثبت کنند.و از آن ماه همچنین. (نفایس الفنون قسم 1 ص 103).
- || (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید همه روزه مطالبات و دیون و داد و ستد تجارتی و معاملات راجع به اوراق تجارتی و بطور کلی جمیع واردات و صادرات تجارتی خود را بهر اسم و رسمی که باشد، و وجوهی را که برای مخارج شخصی خود برداشت می کند در آن ثبت نماید. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر صاحب توجیه، شغل صاحب توجیه بگفته ٔ شاردن در سفرنامه، ثبت امور مربوط به نظار خرج یا آنان که متصدی هزینه اند میباشد، زیرا در این دائره دفتری عمومی برای ثبت عواید شاه موجود است که بترتیب محل عواید یا بطور روزانه نگاهداری میشود و در این دفتراست که میتوان صورت مفصل و جزء عواید شاه را از لحاظ محل و موقعیت آن در کشور و اقلام مختلف آن و همچنین بدهکاران و حساب هر یک را بالاخص با حوالجاتی که بعهده ٔ هر یک از آنان صادر شده است یافت. روش کار چنان است که می توان گفت در این دایره کلیه ٔ دفاتر مهم کشوری نگاه داری میشود. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 140).
- دفتر کپیه، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید کلیه ٔ مراسلات و مخابرات و صورتحسابهای صادره ٔ خود را در آن بترتیب تاریخ ثبت نماید. اوراق دفتر کپیه باید دارای شماره ٔ ترتیب باشد. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر کل، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجرباید کلیه ٔ معاملات را از دفتر روزنامه استخراج و انواع مختلف آنرا تشخیص داده و خلاصه ٔ هر نوع را در صفحه ٔ مخصوص ثبت کند. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر مَخلود، به اصطلاح میرزایان دفتر ایران، دفتری است که همیشه وانمی شود و به احتیاطزیر مهر می باشد و تغییر و تبدیل در آن راه نمی یابد، پس کاغذی که همیشه به احتیاط باید داشت در آن نگاه میدارند و آنرا دفتر مخلود نام است. (از آنندراج). ورجوع به دفاتر خلود در ترکیبات دفاتر شود.
- دفتر موعد،سررسیدنامه. (لغات فرهنگستان). رجوع به سررسیدنامه شود.
- دفتر موقوفات، دفتری که مخصوص موقوفات باشد و آن به گفته ٔ شاردن در سفرنامه، بر اساسی همانند «دائره ٔ حسابداری » (یعنی دیوان) استوار شده است و دو شعبه داشت، یکی برای املاک خاصه یا موقوفات سلطنتی و دیگری برای املاک موقوفه توسط کسان دیگر. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 148): شغل مشارالیه [مستوفی موقوفات ممالک محروسه] آن است که... مباشرین موقوفات خاصه و ممالک، همگی محاسبه ٔ خود را به دفتر موقوفات رسانیده... (تذکره الملوک ص 44).
- دفتر نماینده، در اصطلاح اداری، دفتری که خلاصه ٔ مراسلات وارده یاصادره ٔ یک اداره یا یک مؤسسه یا بازرگان در آن نوشته شود. اندیکاتور. (لغات فرهنگستان).
- دفتر یادداشت، دفترمخصوص ثبت رؤوس مطالب و مسائل که جنبه ٔ یادآوری دارد. و رجوع به یادداشت شود.
|| کتاب. (ناظم الاطباء):
وآن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
یکی دفتری دید پیش اندرش
نبشته کلیله بر آن دفترش.
فردوسی.
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم.
فردوسی.
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده با هر کسی.
فردوسی.
به یک دفتر نغز ماند جهان
نبشته بسی اندرآن داستان.
فردوسی.
بگفت این و پس دفتر زند خواست
بسوگند بندوی را بند خواست.
فردوسی.
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
به دانش ز جاماسب نامی تر است.
فردوسی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
چنین خواندم امروز در دفتری
که زنده ست جمشید را دختری.
منوچهری.
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر پر از تصویر دفترها.
منوچهری.
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.
اسدی.
دفتر بفْکن که سوی مرد علم
بی خطر است آن سخن دفتری.
ناصرخسرو.
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است.
ناصرخسرو.
شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب
دفتر به سخن خوب شودجامه به آهار.
ناصرخسرو.
چنین آفاق پر زآیات حکمت
نبشته سربسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند وزیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ). گفت چه باشد اگر این دفتر یک لحظه بعاریت به من دهی تا در آن بنگرم... شیطان او را بانگ زد و وهم نمود تا از بس زاری که بلیناس بکرد شیطان کتاب او را داد. (مجمل التواریخ). سوی دیوان شدند و همه ٔ کیسه های دفتر عالم که خاندان خلفا را بود از عهد سفاح همه بسوختند. (مجمل التواریخ). در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت. (مجمل التواریخ).
چون مناقب نامه ٔ آل نبی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد.
سوزنی.
با من زمانه تا دوزبان گشت چون قلم
با او دورو چو کاغذ و صددل چو دفترم.
مجیر بیلقانی.
آخر گیتی است نشانی بر آنک
دفتر دلها ز وفا پاک شد.
خاقانی.
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تونیافته سردفتر آفتاب.
خاقانی.
حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو
زآن چو قلم بر درت راه بسر میرود.
خاقانی.
ای خوش به تو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته.
خاقانی.
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفان نقش دفترش.
خاقانی.
بی دفترملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار.
؟ (از سندبادنامه ص 15).
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده ٔ خورشیدپرستان بدوز.
نظامی.
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری.
نظامی.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.
سعدی.
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری.
سعدی.
برگ درختان سبزدر نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار.
سعدی.
بنده ٔ رنج باش و راحت بین
دفتر عشق خوان فصاحت بین.
اوحدی.
مؤمن از رنگ چهره برخواند
هر چه دانا ز دفترش داند.
اوحدی.
بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که علم عشق در دفتر نباشد.
حافظ.
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود.
حافظ.
حال رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی (از آنندراج).
از نسیم دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب (از آنندراج).
بر هم زدیم دفتر رنگ ِ پریده را
بر نام هیچ کس رقم وصل یار نیست.
فطرت (از آنندراج).
- از دفتر ستردن، محو کردن:
ز دفتر همه نامشان بسترم
سر و تاج ساسان به پی بسپرم.
فردوسی.
- بردفتر افکندن، در دفتر نوشتن. در کتاب ثبت کردن:
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن.
خاقانی.
- به (در) دفتر نوشتن، در کتاب ثبت کردن:
چو بهرام جنگی که از جنگ اوی
به دفتر نویسند فرهنگ اوی.
فردوسی.
- دفتر اخلاق، کتاب اخلاق. (فرهنگ فارسی معین).
- دفتر خسروان، شهنامه. شاهنامه:
بسی دفتر خسروان زین سخن
سیه گردد و هم نیاید به بن.
فردوسی.
که از تخم ساسان همان مانده بود
بسی دفتر خسروان خوانده بود.
فردوسی.
- دفتر عمر، صحیفه و کتاب عمر:
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم به هر صفحه ای لایباعی.
خاقانی.
- دفتر گرفتن، به کتاب نگریستن. به کتاب رجوع کردن:
بر امید آنکه ما را نیز صحت کی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفتر گرفت.
میرمعزی (از آنندراج).
- دفتر نمدی (نمدین)، کتاب نمدین. بیاض نمدی (نمدین). کنایه از حرف بی اصل. (از غیاث). کنایه از کار بیهوده و چیز بی اصل و بی حقیقت، و اصلش این است که مقصود نام مسخره بود که هر چه میگفت اسناد به کتاب نمدی که چیزی نبود مینمود، از این جهت دفتر نمدی و کتاب نمدی به معنی مأخوذ شهرت گرفته. (آنندراج):
روح مقصود گر بخواند این
نبرد نام دفتر نمدین.
والهی قمی (از آنندراج).
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چه دفتر نمدین را گشود آئینه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || کنایه ازفرج زن. (غیاث) (آنندراج).
- دفتر از کسی وضع کردن، کتاب درباره ٔ او نوشتن:
دفتری از تو وضعمی کردم
متردد شدم در آن گفتن
که تو شیرینتری از آن شیرین
که بشاید به دوستان گفتن.
سعدی.
|| مجموعه ٔ شعر. (آنندراج). دیوان. دیوان شعر. سفینه. جُنگ. کتاب شعر:
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم او ریش همی لاند.
طیان.
نه نقل بود مارا نی دفتر و نی نرد
وین هر سه در این مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکمت.
ناصرخسرو.
فرّ او پرنور کرد اشعار من
گرْت باید بنگر اینک دفترم.
ناصرخسرو.
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنْت آنگه شود بی شک سزای دفتر و دیوان.
ناصرخسرو.
گر به پند اندر رغبت کنی ای خواجه
پندنامه ست ترا دفتر اشعارش.
ناصرخسرو.
اگر به دفتر من جزمدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر.
مسعودسعد.
دفتری بی مدح تو دف ّ تر است
در طرب نارد کسی را دف ّ تر.
سوزنی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مر دارم.
سوزنی.
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امئی اش عار بود.
مولوی.
نظم را کردم سه دفتر ور به تحریر آمدی
علم موسیقی سه دفتر بودی ار باور بود.
امیرخسرو.
|| طومار. (از منتهی الارب). انگارین. || روزنامه. (ناظم الاطباء). جریده. (از بیهقی) (از دهار). || جایی که دبیران و منشیان در آنجا به کارهای دفترنویسی می پردازند. کابینه، چون: دفتر وزارتی و دفتر پست. (لغات فرهنگستان). ج، دَفاتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- دفتر استیفا،دیوان استیفاء. دار استیفا. اداره ای که مستوفیان و محاسبان در آن بکار مشغول بودند.
- دفتر مخصوص، دارالانشاء اختصاصی شاه یا رئیس جمهور یا نخست وزیر و یا وزیر.
- سردفتر، میردفتر. (آنندراج).
- || (اصطلاح حقوق) آنکه دفتر اسناد رسمی را اداره کند. رجوع به دفتر اسناد رسمی در همین ترکیبات و دفترخانه و سردفتر در ردیف خود شود.
- دفتر اسناد رسمی، (اصطلاح حقوق) دفترخانه.محضر. مؤسسه ای است که برای ترتیب و تنظیم اسناد رسمی به تقاضای اشخاص با تعهد بر عمل به نظامات وزارت دادگستری تشکیل میشود. این دفاتر صلاحیت قانونی مخصوص دارند. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود شود.
- عزب دفتر، محرر و نویسنده ٔ دفتر. رجوع به این مادّه در ردیف خود شود.
- وزارت دفتر استیفا،از وزارتهای عهد قاجار، و آن مرکب از وزیر دفتر و مستوفیان ایالات و ولایات بوده است. برای تفصیل رجوع به مقاله ٔ احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب سال 9شماره ٔ 1 ص 31 شود.
- وزیر دفتر، از مصطلحات دوره ٔ قاجار، و آن لقب و عنوان وزیر مالیه بود، که از جمله وظایف او مهر کردن کتابچه ای بود که مستوفیان ایالات و ولایات درباره ٔ دستورالعمل (جمع و خرج) یک سال ایالت و ولایت خود تهیه می کردند، و سپس به مهر اتابک (صدراعظم) و صحه ٔ شاه میرسید و تسلیم والی و حاکم محل میشد که بموقعاجرا بگذارد، و این کتابچه بودجه ٔ محل بود. رجوع به مقاله ٔ احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب سال 9شماره ٔ 1 ص 31 شود.


دفتر پرداختن

دفتر پرداختن. [دَ ت َ پ َ ت َ] (مص مرکب) ترتیب دادن دفتر. دفتر ساختن. || تألیف کردن. تصنیف کردن. || دیوان شعر ترتیب دادن.


شعر

شعر. [ش ُ] (ع مص) شَعْر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش ِ] (ع مص) شَعْر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود. || چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء). || دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش َ] (ع مص) دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شِعر و شِعره یا شَعره یا شُعره و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود. || شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر؛ شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در جامه ٔ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

شعر.[ش ِ] (ع اِ) علم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دانش. فقه. فهم. درک. ادراک. وقوف. (یادداشت مؤلف). دانایی. (نصاب الصبیان). || چکامه و چامه و سرود و نظم و بیت و سخن موزون و مقفا اگرچه بعضی قافیه را شرط شعر نمی دانند. (ناظم الاطباء). در عرف علمای عربی سخنی که وزن و قافیه داشته باشد. (از اقرب الموارد). قول موزون مقفی که دال باشد بر معنایی. (ابوالفرج قدامهبن جعفر). صناعتی است که قادر شوندبدان بر ایقاع تخیلاتی که مبادی انفعالات نفسانی گرددپس مبادی آن تخیلات باشد. (نفایس الفنون). نزد علمای عرب کلامی را شعر گویند که گوینده ٔ آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند و چنین گوینده را شاعر نامند ولی کسی که قصد کند سخنی ادا کند و بدون اراده سخن او موزون و مقفی ادا شود او را شاعر نتوان گفت. چنانکه در کلام مجید آیاتی نازل شده که مطابقت با بحور و اوزان عروضی دارد: مانند لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون. (قرآن 3/92). مانند: الذی انقض ظهرک و وضعنا لک ذکرک. (قرآن 3/94). و جز آن، که چون موزون و مقفی بودن آنها ارادی نیست آنها را شعر نتوان گفت. از اینروست که درباره ٔپیامبر آمده: و ماعلمناه الشعر و ماینبغی له ان هو الا ذکر و قرآن مبین. (قرآن 69/36) و فرق کلام پیغمبر (ص) و حکما با شعرا این است که شعرا نخست وزن و بحر و قافیه ای در نظر می گیرند و آنگاه معنایی را بیان می کنند در صورتی که انبیا و حکما نخست معنایی را در نظر می گیرند و سپس برای بیان آن الفاظی انتخاب می کنند... اگر منظور شاعر در گفتن شعر بیان مراتب توحید یا ترغیب و تحریض بر مکارم اخلاق از جهاد و عبادت و پاکدامنی یا مدح و ستایش حضرت رسول (ص) و صلحای امت باشدشعر را حرج و باکی نیست چنانکه ابوبکر و عمر هر دو شاعر بودند و حضرت علی از هر دوی آنها اشعر بود. و چون آیه ٔ شریفه ٔ: «والشعراء یتبعهم الغاوون » (قرآن 224/26) نازل شد حسان بن ثابت و تنی چند از شعرا که بیشتر اشعارشان توحید و تذکیر و وعظ بود نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا با این آیه تکلیف ما چیست ؟ پیامبر فرمود مؤمن با شمشیر و زبانش جهاد می ورزد و اشعار شما درباره ٔ جنگ با کفار و نکوهش آنان در حکم تیراندازی با کفار است. و در تفسیر بیضاوی آمده است: چون بیشتر اشعار مقدماتش خیالات و افکار عاری از حقیقت و وصف زنان و معاشقه و ستایش اشخاص ناشایسته و افتخارات بیهوده و هجو و تعرض به ناموس دیگران است این آیه نازل شده و برای اینکه گویندگان صالح از آنان مستثنی شوند در متمم آن فرموده: الا الذین آمنوا... و حضرت به حسان بن ثابت می فرمود: کفار را با شمشیر زبان هجو کن و روح القدس با تست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعر کلامی است مرتب معنوی موزون، خیال انگیز و بقصد، فرق بین شعر و نظم آن است که موضوع شعر عارضه ٔ مضمونی و معنوی کلام است، در حالی که موضوع نظم عارضه ٔ ظاهری کلام می باشد، به عبارت دیگر موضوع شعر در احساس انگیز و مبین تأثیرات بی شائبه ٔ شاعر بودن خلاصه می شود، ولی نظم فقط سخن موزون و مقفی است مانند نصاب فراهی و ابیاتی از این قبیل که درباره ٔ موضوعات مختلف علمی موجود است. و در حقیقت همانگونه که سخن موزون مقفی را که احساس انگیز نباشد نظم می نامیم نه شعر، سخن خیال آفرین و احساس انگیز را نیز که عاری از وزن و آهنگ باشد نثر مسجع شاید نامید نه شعر، زیرا موزونی، خود یکی از برترین شرایط تأثیر شعر است. چکامه. چغامه. چامه. نشید. نظام. سخن منظوم. منظومه. قریض. ظاهراً ایرانیان را قسمی سرود یا شعر بوده و خود آنان یا عرب آن را هَنَیمَه می نامیده اند. و قدیمترین شعر ایران که بدست است گاثه های زرتشت می باشد که نوعی شعر هجایی محسوب می شود. (از یادداشت مؤلف):
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
این عجب تر که می نداند او
شعر ازشعر و خشم را از خن.
رودکی.
تومر گویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو.
دقیقی.
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). هرچند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی... اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را به شعر تازه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). چون به تخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387).
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
اسکافی (تاریخ بیهقی).
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان من پینو.
طیان (از لغت فرس اسدی).
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال.
ناصرخسرو.
سوی شعر حجت گرای ای پسر
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست.
ناصرخسرو.
که دیبای رومی است اشعار من
اگر شعر فاضل کسایی کساست.
ناصرخسرو.
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده ت را بشمر.
ناصرخسرو.
گر به قدر است شعر من چو شبه
از قبول تو چون درر گردد.
عبدالواسع جبلی.
گرفتم که بر شعر واقف نه ای
که تو مرد یک پیشه و یک فنی.
انوری.
عنصری گر به شعر می صله یافت
نه ز ابنای عصر برتری است.
انوری.
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است.
خاقانی.
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان.
خاقانی.
از تری شعر بیش هیچ نخیزد چو گرد
تری شعر امید گوش وفا استوار.
خاقانی.
چرا به شعر مجرد مفاخرت نکنم
ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را.
ظهیر فاریابی.
عروس شعر سزد گر سیاه کرد لباس
که در وفات کرم سوگوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
شعرت آوردم به سوقات و به طنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آورده ست سحر سامری.
ابن یمین.
کامروز می کنند ز بهر دوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من.
سلمان ساوجی.
شعر من شعر است شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
در شعر سه تن پیمبرانند
قولی است که جملگی بر آنند
فردوسی و انوری و سعدی
هر چند که لانبی بعدی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 792).
- امثال:
هدیه ٔ شاعر چه باشد شعر تر.
؟
تفاتف، نوعی از شعر. منحول، شعر بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. موفر؛ شعر موفور. غفل، شعر که قائلش معلوم نگردد. انشوذه؛ شعر که در تناشد خوانند. نشید؛ شعر که در جواب خوانده شود. هلهل، شعر رقیق. شعر انسب: هذا الشعر انسب، یعنی این شعر بسیار لطیف است از روی عشقبازی. شعر منسوب، شعری که در آن بیان عشقبازی باشد. (منتهی الارب).
- شعر آمده، شعر بدیهی که بی تأمل و تفکر گفته شود و این مقابل شعر آورده است. (آنندراج):
ز قید ساختگی حسن شوخش آزاد است
چو شعر آمده موزونی اش خداداد است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعر، یا اشعار بستن، از قبیل مضمون بستن. (از آنندراج). شعر گفتن:
قسمت به نظم روزی ما را حواله کرد
سد رمق به بستن اشعار کرده ایم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعرتر، به اصطلاح شعری است که آبداری و سلاست آن چون چشمه ٔ آفتاب موج زند. (آنندراج):
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
حافظ.
- شعر حماسی، نوعی از شعر که در آن از جنگها و دلاوریهای پدران و نیاکان سخن رود. شعر رزمی. (یادداشت مؤلف).
- شعرخر، که خریدار شعر باشد. خواستار شعر:
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعرخرو حقگزار.
خاقانی.
- شعرخریدار، خریدار شعر. طالب و خواهان شعر:
از بارخدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعرشناسنده و هم شعرخریدار.
فرخی.
- شعر خشک، شعری که لفظاً و معناً از دایره ٔ تری و خوبی برون بود. (آنندراج):
خشک است شعرم آخر دیر است تا مرا
از بحر شعر نوک قلم تر نیامده ست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شعرخوانان، در حال خواندن شعر:
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی (بوستان).
- شعرخواننده، شعرخوان. (یادداشت مؤلف). شادی. (منتهی الارب).
- شعردزد، کسی که شعر دیگری را به نام خود کند. که اشعار دیگران را به خود بندد و نسبت دهد. (یادداشت مؤلف).
- شعردوست، شعرباره. دوستدار شعر. (از یادداشت مؤلف).
- شعر رزمی، شعر حماسی. رجوع به ترکیب شعر حماسی شود.
- شعرسنجی، درک و فهم شعر. سنجش ارزش شعر:
بکن شعرسنجی به عقل سبک
چه غواصی آید ز غور تنک.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعر شاعر، کلام نیکو و جید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و قیل به معنی مفعول، یعنی مشعور. (منتهی الارب).
- شعر غنایی، غزل. شعری که حاکی از عواطف و احساسات باشد. (فرهنگ فارسی معین). شعری است که برای بیان احساسات انسانی از عشق و دوستی و مکاره و نامرادیها و هرچه روح آدمی را متأثر می کند پرداخته آمده و همواره نظر شاعر آن بوده است که با موسیقی و ترنم و آواز یا زمزمه که در آن آهنگی باشد توأم گردد. (از منظومه های غنایی ایران تألیف صورتگر ص 67).
- شعرفروش، آنکه شعر از بهر صله و انعام گوید:
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید.
ناصرخسرو.
- شعر مردف، شعری است که در قافیه ٔ آن الف و واو و یاء ماقبل روی باشد بشرط آنکه ماقبل واو مضموم باشد و ماقبل یاء مکسور، و شعر مردف دو قسم است: اول مردف به حرف ردف دوم مردف به کلمه ٔ ردیف. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی صص 190-191). رجوع به المعجم (ماده ٔ ردف و مردف) شود.
- شعر ملمع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به زبانی و مصراع یا بیت دیگر به زبانی دیگر باشد مانند بیت زیر از حافظ:
هرچند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه.
(یادداشت مؤلف).
- شعر هجایی، شعری که وزن آن فقط از روی برابری سیلابهاست. (یادداشت مؤلف).
- || شعر هجوآمیز. (یادداشت مؤلف).
- علم شعر، علم عروض. (ناظم الاطباء). رجوع به عروض شود.
|| لیت شعری فلاناً؛ ای لفلان، ای عن فلان ماصنع؛ کاش دانستمی که فلان چه کرده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطق) قیاسی باشد که مقدمات آن افاده ٔ ظن و یقین نکند بلکه در نفس تأثیر کند تا به چیزی مایل شود یا از وی نفرت گیرد و چنین قیاس را شعر یا قیاس شعری نامند. قیاس که صغری و کبری آن مخیلات باشد.یکی از اقسام خمسه ٔ قیاس است و آن چهار دیگر: برهان و جدل و خطابه و مغالطه است. (یادداشت مؤلف). شعر در اصطلاح منطق، قیاسی است مرکب از مقدماتی که روان آدمی را از آن مقدمات بسط و یا قبضی حاصل شود و قیاس را قیاس شعری نامند چنانچه وقتی گویند: شراب یاقوت روان است، نفس را انبساطی دست دهد و چون گویند: حنظل زهری مهوع است نفس را انقباضی حاصل شود و غرض از قیاس شعری ترغیب نفس باشد و از اینروست که گفته اند: هو قیاس من المخیلات. و المخیلات تسمی قضایا الشعریه. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).

شعر. [ش َ] (ع اِ) موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج، اَشعار، شُعور، شِعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره. (غیاث اللغات). بزموی. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعره یکی، و گاهی از جمع کنایه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). موی. (دهار) (از مهذب الاسماء). مقابل صوف، پشم. (یادداشت مؤلف):
این عجب تر که می نداند او
شعر از شعر و چشم را از خن.
رودکی (از جشن نامه ٔ رودکی چ تاجیکستان ص 273).
به گاه بسیجیدن مرگ می
چو پیراهن شعر باشد به دی.
فردوسی.
هم از شعر پیراهن لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش.
منجیک.
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن.
منوچهری.
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
اسدی.
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هریک دگر شعری آویخته.
اسدی.
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
- شعر زائد، مویی است که علاوه بر مژگان برخلاف روییدنگاه موی مژه نزدیک به مردمک چشم روییده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی زیادتی، و آن مویی است که نه به رسته ٔ طبیعی مژگان بر پلک روید و گاه باشد که چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید. رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژه ٔ طبیعی، و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد و بعضی به چشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد و چشم خیره شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- جامه ٔ شعر فکندن شب، بپایان رسیدن شب. پدید آمدن سپیده دم:
چوآن جامه ٔ شعر بفکند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب.
فردوسی.
- چادر شعر بر سر کشیدن یا گرفتن شب،
کنایه از سخت تاریک شدن شب است:
شب تیره زو دامن اندر کشید
یکی چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بر کشید
شب آن چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
- شعر سیاه، موی سیاه.
- || کنایه از شب:
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه.
فردوسی.
- شعر سیاه انداختن شب،بپایان رسیدن آن:
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.
اسدی.
- شعر مردمک، کنایه از پلک چشم آدمی و حیوانات دیگر باشد وآن پوست بالایین مژگان دار چشم است و آن را لحاف چشم هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- شعر منقلب، مویی باشد که در غطاء دیدگان روید نزدیک به رستنگاه مژگان و نوک آن بسوی داخل چشم برگردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی برگشته و آن مویی است که بر جفن روید و سر آن بسوی درون چشم رود و چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف).
- صاحب شعر، موی دار. (ناظم الاطباء).
|| نوعی از جامه ٔ ابریشمین نازک اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از جامه ٔ باریک ابریشمی، بعضی نوشته اند که آن سیاه رنگ می باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). لاد. دیبایی سرخ و نرم. (یادداشت مؤلف):
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
ور به رنگ آب بازآیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر.
مولوی.
پیش مان شعری به از یک تنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر.
مولوی.
گفت لبسش گر ز شعر اشتر است
اعتناق بی حجابش خوشتر است.
مولوی.
- شعر گرگانی، پارچه ٔ ابریشمی که در گرگان می بافتند:
امروز همی به مطربان بخشی
ثوب شطری و شعر گرگانی.
ناصرخسرو.
|| گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت بنابر تشبیه آن به موی. (از اقرب الموارد). || زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زعفران پیش از آنکه ساییده شود. (از اقرب الموارد). رجوع به شُعر و شَعَر شود.

فرهنگ عمید

دفتر

دستۀ کاغذ ته‌دوزی‌شده به شکل کتاب که در آن مطالب و اشعار یا حساب‌ها را بنویسند، کتابچه، جزوه،
[مجاز] اتاق ‌کار،
محل جمع‌آوری نامه‌ها،
[مجاز] جایی که منشیان و دبیران در آنجا نامه‌ها را بنویسند،
* دفتر جزء جمع: [منسوخ] دفتری که در آن نتیجۀ ارزیابی مالیاتی ناحیه‌ای را می‌نوشتند،
* دفتر روزنامه: دفتری که بازرگان و سوداگر دادوستد روزانۀ خود را در آن می‌نویسد،
* دفتر کل: دفتری که قرض و طلب یک تجارت‌خانه یا بنگاه در آن نوشته می‌شود،
* دفتر نماینده: دفتری که خلاصۀ نامه‌های رسیده و فرستادۀ یک اداره یا بنگاه در آن نوشته می‌شود، اندیکاتور،

فرهنگ فارسی آزاد

شعر

شِعْر- شَعْر، (شَعَرَ- یَشْعُرُ) شعر گفتن (سرودن)، شعر خواندن،

فارسی به عربی

شعر

اغنیه، شعر، قافیه، قصیده

عربی به فارسی

شعر

مو , موی سر , زلف , گیسو , چامه سرایی , شعر , اشعار , نظم , لطف شاعرانه , فن شاعری , ارزش , قیمت , بها , بها قاءل شدن , قیمت گذاشتن , بنظم اوردن , شعر گفتن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

دفتر خاطرات

دفتر یادبود، دفتر یادما نها

فرهنگ فارسی هوشیار

دفتر دار

دارنده دفتر، حافظ و نگهبان دفتر، خزانه

معادل ابجد

دفتر شعر

1254

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری